نوشته: تاگاشی ناگای




 

سال صلح: 5

تاکاشی ناگای، استاد دانشکده ی پزشکی ناگازاکی، به سال 1951 در چهل و سه سالگی درگذشت. مرگ وی به علت عوارض بمب اتم بود که در سال 1945 شهرش را نابود کرد. گزارش عینی وی بر گرفته از کتابی است که در سال 1961 در جمهوری فدرال آلمان منتشر شده است. این کتاب که هانس والتربر بدان عنوان صدای نوع بشر داده و شرکت انتشارات آر. پایپر به چاپ آن همت کرده است گزینه ی نامه هایی است که از همه ی نقاط جهان که از سال 1939 تا 1945 توسط مردان و زنانی نوشته شده است که جانشان را بر اثر دومین جنگ جهانی از دست داده اند.

نامه ای از ناکازاکی

درست بعد از آن که بمب منفجر شد عکس العمل آنهایی که هنوز می توانستند حرکت کنند آن بود که یا در همان جایی که در زمان انفجار بودند بمانند یا بی درنگ فرار کنند. آن هایی که در جای خود ماندند - برای کمک به دوستان مجروح یا برای تلاش در حفظ آپارتمان، دفتر کار یا کارخانه ی خود - در شعله های آتش سوختند و همراه با آنهایی که می خواستند نجاتشان دهند جان دادند. وقتی که آتش خیلی نزدیک شد به بالای تپه ی نزدیک بیمارستانمان پناه بردیم. از این راه من و همسایگانم از مرگ که سر مویی با ما فاصله داشت گریختیم.
در گوشه و کنار به برخی از دانشجویان پزشکی که بر زمین افتاده بودند برخوردیم، و آن ها را از زمین برداشتیم و کمی دورتر به بالای تپه، دور از شعله رس آتش، منتقل کردیم. تمام وقت به آنها که دور و برم بودند اصرار می کردم که سریعتر حرکت کنند.
من از ناحیه ی شقیقه ی راست زخم برداشته بودم و خون بسیار از من می رفت. عاقبت از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم که روی علف و زیر ابر اتمی افتاده ام. درد ناشی از زخم سخت عذابم می داد و برای آن که بر این درد غلبه کنم ناچار بودم دندانهایم را به هم فشار دهم. آن وقت به فکر زنم افتادم. به خودم گفتم اگر تا حالا زنده مانده بود به من می پیوست.
روز بعد، وقتی از تپه ی پشت درمانگاه به پایین نگاه می کردم، ویرانه های خانه ام را می توانستم ببینم. از اوراکا هیچ باقی نمانده مگر تل بزرگی از خاکستر سفید.
در روشنایی زلال صبح به هر کجا که نگاه می کردی هیچ جنبنده ای نمی دیدی.
دانشکده ی محبوبم و همه ی دانشجویانی را که آن قدر دلبسته شان بودم غرق در تابش شعله ها دیده بودم. همسرم دیگر چیزی نبود مگر توده ی کوچکی از استخوان های زغال شده که یک به یک از ویرانه های خانه مان جمع می کردم. آن چه از او باقی ماند وزنی بیش از یک بسته ی پستی نداشت.
در مورد من، «بیماری اتمی» عوارض خود را به دقیق ترین صورتش بر ناخوشی کهنه ای که ناشی از تحقیقاتم در زمینه ی اشعه ی ایکس بود افزود. این بیماری، همراه با جراحت طرف راستم، مرا کاملاً از پا انداخت. از بخت خوش، دو فرزندمان نزد مادر بزرگشان به مناطق کوهستانی فرستاده شده بودند و از این رو سالم و در امان ماندند.
پیش از این هرگز وظیفه ی خود را در مقام یک اهل علم به این سنگینی حس نکرده بودم. در حالی که به چوبدست تکیه می کردم و بدنم از زخم پوشیده شده بود (و این مسئله مانع حرکت من می شد)، با تقلای فراوان از کوه ها بالا می رفتم و از رودها می گذشتم تا به دیدن مریض هایم بروم. دو ماه به این کار ادامه دادم. سپس به حمله ی شدید بیماری اتمی دچار شدم و ناچار از کار پزشکی یکسره دست کشیدم.
آن دسته از ما که از بمباران صدمه دیدیم به هیچ وجه تصوری از بمب اتمی نداشتیم. خود من هر چند درست زیر ابر قارچ بودم، هرگز یک لحظه هم فکر نمی کردم که این بمب چنین طوفانی به پا می کند. فکر می کردم مثلاً بمب بزرگتری است. اما وقتی که ابر آرام آرام گسترده شد و آفتاب - که کاملاً محو شده بود - دوباره اندک اندک از ابر بیرون آمد و آن قدر روشن شد که بتوانم چیزی ببینم، دور و برم را نگاه کردم و گفتم: «دنیا به آخر رسیده است.»
بقیه ی مردم دنیا با وحشت فریاد زدند: «بمب اتمی دیگر نباید به کار برده شود.»
و با این همه، می شنوم که بعضی ها فکر نمی کنند که این بمب این قدر وحشتناک باشد و نباید هرگز در هیچ شرایطی به کار برده شد. این ها می گویند: «یک شهر هرگز سراسر نابود نمی شود...، همیشه عده ای زنده می مانند... رادیو اکتیویته به موقع ناپدید می شود... بمب اتمی هم یک سلاح تازه است، منتها مؤثرتر از هر سلاحی که پیش از این به کار برده شده است....» مؤثرترا.... این افرادی که این طور درباره ی بمب اتمی حرف می زنند درباره اش چه می دانند؟
نوامبر 1975
منبع: نامه پژوهشکده، سال چهارم، بهار و تابستان 1359، شماره 1 و 2، .